سلام خوش اومدی عشقم این وبلاگ و همه مطالبش تقدیم به تو ! امیدوارم خوشت بیاد بهترینم !
سلام به عشق خودم امیدوارم خوب باشی (همیشه!) و اینکه خیلی ذوق کردم وقتی شنیدم از مطالب قبلی خوشت اومده شاید خوشحال تر هم بشی اگه تو این مطلب دوباره برات خاطره بنویسم! خوب خوب خوب این بار میخوام راجع به هدیه هایی که منو ذوق زده کرده بنویسم شاید یه چیزایی یادت بیاد مثلا هنوزم خرس قرمزی که آخرین بار بهم هدیه دادی بوی تورو میده یا هنوزم از گم کردن انگشترت میترسم! اون ساعتم که هنوز هستش ! و لیوان ! خب میخوای رمانتیک ترین لحظه ی عمرمو بشنوی؟ آره؟ اوکی پس ادامه میدم! خب یادت هست خونه ی ما بودی؟ تو پذیرایی داشتی با گوشیت کار میکردی فیلم ها و عکس ها رو نشونم میدادی یهو بهم نگاه کردی و گفتی بیا تو اتاق خودت! منم اومدم ولی تو دیرتر اومدی وقتی هم که اومدی دستاتو پشتت قایم کرده بودی! بعد زانو زدی روی پات ازم پرسیدی:اگه گفتی چی قایم کردم؟! راستش شوکه شدم بعدش یه خرس پشمالوی قرمز خوشگل اومد بیرون! و منم که مات .... ! ادامه دادی:بیا جلو دیگه.بگیرش! منم گرفتمش!
راستش دیدنت برام مثل یه آرزو بود ... هرچند وقتی دیدمت اصلا نشناختم ... مامانم گفت اوناهاش ! سرمو برگردوندم دیدم یه پسره قد بلند با یه پیرهن سفید و موهای خوشگلش داره سمتم میاد... راستشو بگم هیچوقت اون پیرهن سفیدت رو فراموش نمیکنم خیلی هم دوستش دارم خیلیییییی هم بهت میومد! وای خدا شوکه شده بودم قلبم داشت تند تند میزد هم خوشحال بودم هم هیجان زده جوری که وقتی نزدیک شدی و سلام کردی نمیتونستم صدامو بلند کنم و سلام بدم! خودتم که گله داشتی فکر کردی من به دروغ آروم سلام کردم... حالا بگذریم ... خدا میدونه چقد از دیدنت خوشحال شدم و وقتی جلوی من راه میرفتی با خودم میگفتم چقد خوشبختم که آقام داره باهام قدم میزنه با تو کلا خیلی بهم خوش میگذره حتی اگه یه لحظه ی کوتاه باشه یادته چقد بهم میگفتی لواشک و ترشی نخور ؟ -منم که عاشق لواشک بودم-بعدشم گفتی واسه سردردت خوب نیست قبول کردم و کمترم لواشک میخورم هه هه ! حتی بهم اجازه ندادی از لواشکایی که واسه مامانم اوردی بخورم ! اولش ناراحت شدم ولی بعدش فهمیدم این حرف آقامه پس باس گوش بدم ! یادته روز اول بهت اس دادم که باید خودم تو چشمات نگاه کنم و بگم دوست دارم ؟ ولی خب انقد خجالتی بودم که نمیتونستم حرفمو بزنم روز بعدش که رفتیم حرم بهم گفتی باهام بیا که آب بیاریم وقتی داشتیم برمیگشتیم گفتی یه دقه وایسا منم ایستادم... همون لحظه تو چشمام نگاه کردی و گفتی دوست دارم... برق توی چشمات بهم میگفت این پسر مال خودت میشه راستم میگفت ! دیگه تورو از دست ندادم و مطمئنم به همین زودی قسمت هم میشیم اگه خدا بخواد راستی یه چیز دیگه هم بگم تا یادم نرفته ! از وقتی باهام حرف میزدی و تو چشمام نگاه نمیکردی فهمیدم چه باحیا هستی فهمیدم تو چشم هیچ دختر دیگه ای هم نگاه نکردی و نمیکنی... باور کن به این چیزا توجه میکنم و از دیدم پنهون نمیمونه ببین عشقم هیچ دیداری مثل دیدار اول مون نمیشه ولی من دارم روزها رو میشمارم که بازم همدیگه رو ببینیم بازم اون چشمای باحیای تورو ببینم بخدا خیلی دلم برات تنگ شده نزدیک به یه ساله ندیدمت ولی باز چهره ی نازت رو فراموش نکردم امیدوارم یکی از همین روزا برسه که دوباره تو چشمام نگاه کنی و بگی دوست دارم ... و واسم بهترین لحظه ی زندگیم رقم بخوره... دیدن تو ... زندگیمی عزیزم... دوست دارم...
سلام عشقم مجتبی امیدوارم خوب باشی و خوشحال میدونی هردفه که دلم میگیره میام اینجا و یه مطلبی عکسی چیزی میذارم . گفتم که یادت باشه و بعضی وقتا سر بزنی به وبلاگمون گلم حالا به نظرت صفحه ی بعد چی واست آماده کردم؟ برو میفهمی! آفرین برو ادامه مطلب
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید
Home
|